قصه عشق و دل و رنج و ...
همسفر با من بگرد ای تو عزیز جان من ...
هم دل و همدرد من شو ای تو آب و نان من ...
عاشقم کردی ولی خود بی خبر بودی ز عشق ...
کاشتی در من نهال ، خود بی ثمر بودی ز عشق ...
دائما رد می شود از خاطرم دلدار من ...
کی تو گردی عاشقم ای بهترین غمخوار من ...
شعله در جانم فتاد از بس ز تو سان دیده ام ...
هی بسوزم هی بسازم چون تو را جان دیده ام ...
این همه گرمای عشقم دیده ای یارم چرا ...
این همه سردی و بی مهری تو دلدارم چرا ....
چیستی تو ، مگر دل سنگ گشتی یار من ..
من فنا گشتم تو دانی ای گل رخسار من ...
کاش می فهمیدی چه رنجی می کشم ...
کاش می فهمیدی چه دردی می کشم ..
کاش هرگز تو را چشمم ندید ...
یا که مهرت از دلم یک دم پرید ...
من جوان بودم تو پیرم کرده ای ...
من رها بودم تو گیرم کرده ای ...
تا به کی باید بسوزم اینچنین ...
با چنین دردی بمیرم اینچنین ...
کاش یکدم عاشق من می شدی ...
کاش یکدم شعله در تن می شدی ...
تا که یکدم پیر می گشتی ز دنیا یار من ...
یا که یکدم سیر می گشتی ز دنیا یار من ..
من چه گویم زین فراق و رنجها ...
من چه جویم جز وصال و گنجها ...
خسته گشته این جواد از بس که گفت ...
قصه عشق و دل و رنج و ، او بخفت ...
جواد محمد موسایی 17/12/94