بیل را بردار و برو
در فکه دنبال پیکرشهدابودیم.نزدیک غروب مرتضی درداخل یک گودال پیکرشهیدی راپیداکرد.بابیل خاکهارابیرون می ریخت.
هربیل خاک ک بیرون میریخت مقداربیشتری خاک ب داخل گودال برمیگشت!نزدیک اذان مغرب بود،مرتضی بیل را داخل خاک
فروکردوگفت:فردابرمیگردیم.
برای مشاهده عکس در سایز اصلی ، روی عکس ...
صبح ب همراه مرتضی ب فکه برگشتیم.ب محض رسیدن سراغ بیل رفت.بعدآن را ازداخل خاک بیرون کشیدوحرکت کرد.
باتعجب گفتم:آقامرتضی!کجامیری؟
نگاهی ب من کردوگفت:دیشب جوانی ب خواب من آمدوگفت:من دوست دارم درفکه بمانم.بیل رابردار و برو...
آنه !
تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت ،
وقتی روشنی چشمهایت ،
در پشت پرده های مه آلود اندوه ،
پنهان بود.
با من بگو
از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات ،
از تنهایی معصومانه دستهایت ،
آیا می دانی که در هجوم دردها و غم هایت ،
و در گیر و دار ملال آور دوران زنگی ات ،
حقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته بود ؟
آنه !
اکنون آمده ام تا دستهایت را به پنجه طلایی خورشید دوستی بسپاری ، در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی ،
و آینک آنه !
شکفتن و سبز شدن در انتظار توست ، در انتظار توست.
زمانِ زیادی گذشت
اما فهمیدم همیشه اونی که می خوای نمی شه
فهمیدم هر کسی که باهاته الزاماً "دوستت" نیست
فهمیدم که بی تفاوتی بزرگترین انتقامه :)
فهمیدم هر کی می خنده، بدونِ درد و غم نیست!
فهمیدم ظاهر دلیلی بر باطن نیست
فهمیدم کسی موظف به آروم کردنت نیست
فهمیدم جنگ کردن با خیلی ها اشتباهِ محضه!
فهمیدم خیلی موقع ها خواسته هات، حتی با گریه و التماس، انجام شدنی نیست...
فهمیدم گاهی اوقات توو اوجِ شلوغی تنهاترینی ...
میک جکسون / تارک دنیا مورد نیاز است
ترجمه: گلاره اسدی آملی
نشر چشمه
___________
و یه چیز دیگه:
" زمان "
خیلی چیزا رو مشخص میکنه!
سکوت کنید
و بازی رو بسپرید دست زمان :)